Wednesday, February 08, 2006

همره باد از نشيب و فراز كوهساران



















از سكوت شاخه هاي سرفراز بيشه زاران
از خروش نغمه سوز و ناله ساز آبشاران

از زمين ، از آسمان ، از ابر و مه ، از باد و باران

از مزار بيكسي گمگشته در موج مزاران

مي خراشد قلب صاحب مرده اي را سوز سازي

سازنه ، دردي ، فغاني ، ناله اي ،‌اشك نيازي

مرغ حيران گشته اي در دامن شب مي زند پر
مي زند پر بر در و ديوار ظلمت مي زند سر

ناله مي پيچد به دامان سكوت مرگ گستر

اين منم ! فرزند مسلول تو ... مادر، باز كن در

باز كن در باز كن ... تا ببينمت يكبار ديگر

چرخ گردون ز آسمان كوبيده اينسان بر زمينم

آسمان قبر هزاران ناله ، كنده بر جبينم

تا رغم گسترده پرده روي چشم نازنينم

خون شده از بسكه ماليدم به ديده آستينم

كو به كو پيچيده دنبال تو فرياد حزينم

اشك من در وادي آوارگان ،‌آواره گشته

درد جانسوز مرا بيچارگيها چاره گشته

سينه ام از دست اين تك سرفه ها صد اره گشته

بر سر شوريده جز مهر تو سودايي ندارم

غير آغوش تو ديگر در جهان جايي ندارم

باز كن ! مادر ، ببين از باده ي خون مستم آخر

خشك شد ، يخ بست ، بر دامان حلقه دستم آخر

آخر اي مادر زماني من جواني شاد بودم

سر به سر دنيا اگر غم بود ، من فرياد بودم

هر چه دلمي خواست در انجام آن آزاد بودم

صيد من بودند مهرويان و من صياد بودم

بهر صد ها دختر شيرين صفت و فرهاد بودم

درد سينه آتشم زد ، اشك تر شد پيكر من

لاله گون شد سر به سر ، از خون سينه بستر من

خاك گور زندگي شد ،‌ در به در خاكستر من

پاره شد در چنگ سرفه پرده در پرده گلويم

وه ! چه داني سل چها كرده است با من ؟ من چه گويم

هنفس با مرگم و دنيا مرا از ياد برده

ناله اي هستم كنون در چنگ يك فرياد مرده
اين زمان ديگر براي هر كسي مردي عجيبم

ز آستان دوستان مطرود و در هر جا غريبم

غير طعن و لعن مردم نيست اي مادرنصيبم

زيورم ، پشت خميده ، گونه هاي گود ، زيبم

ناله ي محزون حبيبم ، لخته هاي خون طبيبم

كشته شد ، تاريك شد ، نابود شد ، روز جوانم

ناله شد ،‌افسوس شد ، فرياد ماتم سوز جانم

داستانها دارد از بيداد سل سوز نهانم

خواهي از جويا شوي از اين دل غمديده ي من

بين چه سان خون مي چكد از دامنش بر ديده ي من

وه ! زبانم لال ، اين خون دل افسرده حالم

گر كه شر توست ، مادر ... بي گناهم ، كن حلالم

آسمان ! اي آسمان ... مشكن چنين بال و پرم را
بال و پر ديگر چرا ؟ ويران كه كردي پيكرم را

بسكه بر سنگ مزار عمر كوبيدي سرم را

باري امشب فرصتي ده تا ببينم مادرم را

سر به بالينش نهم ، گويم كلام آخرم را

گويمش مادر 1 چه سنگين بود اين باري كه بردم

خون چرا قي مي كنم ، مادر ؟ مگر خون كه خوردم

سرفه ها ، تك سرفه ها ! قلبم تبه شد ، مرد. مردم

بس كنين آخر ، خدارا ! جان من بر لب رسيده
آفتاب عمر رفته ... روز رفته ، شب رسيده

زير آن سنگ سيه گسترده مادر ، رختخوابم

سرفه ها محض خدا خاموش ، مي خواهم بخوابم

عشقها ! اي خاطرات ...اي آرزوهاي جواني
!اشكها ! فريادها اي نغمه هاي زندگاني
سوزها ... افسانه ها ... اي ناله هاي آسماني
دستتان را ميفشارم با دو دست استخواني

آخر ... امشب رهسپارم سوي خواب جاوداني

هر چه كردم يا نكردم ، هر چه بودم در گذشته

كرچه پود از تار دل ،‌تار دل از پودم گسسته

عذر مي خواهم كنون و با تني درهم شكسته

مي خزم با سينه تا دامان يارم را بگيرم

آرزو دارم كه زير پاي دلدارم بميرم

تالياس عقد خود پيچيد به دور پيكر من

تا نبيند بي كفن ،‌فرزند خود را ، مادر من

پرسه مي زد سر گران بر ديدگان تار ،‌خوابش

تا سحر ناليد و خون قي كرد ، توي رختخوابش

تشنه لب فرياد زد ، شايد كسي گويد جوابش

قايقي از استخوان ،‌خون دل شوريده آبش

ساحل مرگ سيه ، منزلگه عهد شبابش

بسترش درياي خوني ، خفته موج و ته نشسته
دستهايش چون دو پاروي مج و در هم شكسته

پيكر خونين او چون زورقي پارو شكسته

مي خورد پارو به آب و ميرود قايق به ساحل

تا رساند لاشه ي مسلول بيكس را به منزل

آخرين فرياد او از دامن دل مي كشد پر

اين منم ، فرزند مسلول تو ، مادر ،‌باز كن در

باز كن، ازپا فتادم ... آخ ... مادر

م... ا...د...ر

Tuesday, February 07, 2006

KO0o....??!!


خداوندا


اگر روزي تو از عرشت , به زير آيي , لباس فقر بر پوشي
غرورت را براي , لقمه اي نان بريزي , زير پاي مردمان پست و لاايمان

زمين و آسمان را کفر مي گويي.نمی گویی؟

خداوندا

اگر در ظهر گرماخيز تابستان , لبان تشنه ات بر کاسه روئين قيراندوي بگذاري
تن خود را به زير سايه ي ديوار دست خواب بسپاري
و قدري آنطرف تر خانه هاي مرمرين ديوار بيني

دستانت براي سکه اي , اين سو و آن سو در گذر باشد

که شايد رهگذاري , از درونت با خبر باشد
زمين و آسمان را کفر مي گويي ,نميگويي؟

خداوندا
اگر روزي گذر کردي , زحال ما خبر کردي و
با چشمان خود نامردي ها را نظر کردي

پشيمان ميشوي از قصه ي خلقت

از اين بودن


زمين و آسمان را کفر مي گويي , نمي گويي؟

Monday, February 06, 2006

Sos


تو نمی فهمی درد مرا

درد بودن در میان خاطره های اسیر

دردعشقی که در آن عشق حسرت باشد

درد بی دردی، دردی مزحک برای مردم

درد بودن در میان آنهایی که هیچ گاه نبوده اند

تو چه میدانی مرگ آرزو چیست

مرگ آرزوی زنده بودن

مرگ هر آنچه برای آنها زنده بودی

یادته یه روز از من پرسیدی؟؟؟؟

ـ:اگه من نباشم گریه میکنی

گفتم نه!!!!وباز پرسیدی؟؟؟

ـ:منو بیشتر دوست داری یا زندگیتو

گفتم زندگیمو!!!وتو رنجیدی

ولی نمی دانستی اگه بری من گریه نمی کنم

بلکه میمیرم

وتو همه زندگی من بودی

پس چرا و به کدامین گناه؟؟؟؟؟

حق دوست داشتن را از من گرفتی

به کدامین گناه بتی که از تو در دلم بود

را شکستی؟؟؟؟؟؟؟؟

و حالا برگشته ای با یک شکست تلخ

که تلخی این شکست روحم را اسیر کرده

و دلم را طوفانی....ولی باز هم غرور

باز هم غرورت سدی شده سخت

و دل من اسیر درد آزادی

همون آزادی که تو روزی به او دادی

و او را از بند محبت نجات دادی

غرور...غرور...غرور...غرور

بس کن دیگه مگر تو برای غروت راهی گذاشته ای

دلی که اسیر هوس شد دیگر غرور نمی شناسد

با تولد هوس غرور می میرد می میرد

تو دیگر هیچ گاه مال من نخواهی شد

این را دلم قبل از مرگش در گوشم داد کشید

ولی من هنوز زیر دین عشق مانده ام

وچه تلخ واژه ایست آزادی بدون عشق

پرنده ای که اسیر نبوده قدر آزادی را نمی داند

این را خوب میدانم

ولی قو که اسیر قفس نیست پس چرا از اسارت

می خواند و در آزادی می میرد

آری گناه او نیز عشق است

چیزی که خدا معنی آن را نمی فهمد

چون کسی را ندارد که عاشقش شود

او تنهای تنهاست وحسادت می کند

به موجودی که می تواند عاشق با شد و دوست بدارد

وبه همین دلیل بی دلیل

عاشقان را محکوم به تنهایی میکند

وآه ه ه ه ه ه ه ه ه ه