Saturday, December 04, 2004

زندگي آتش گهي ويرنده پابرجاست
گر بيفروزيش شعله هايش ازهر كران پيداست
ور نه خاموش است و خاموشي گناه ماست
♠♣♠
درآخرين لحظات زندگي پدرم ، با گريه وزاري سر به بالينش گذاشتم ....ه
گفتم پدر من كه در هنگام زندگي تو ، خدمتي برايت انچام ندادم
ولي ... باور كن پدر ... پس از مرگ تو هر روز گلهاي اطراف گور تو را
با آب ديده ، آبياري خواهم كرد!.....ه
پدرم خنديد
خنده اي سرا پا درد خنده اي ناتمام وسرد
كه ناتمامي يك ناله ي آهسته تمامش كرد ...ه
آنوقت گفت: پسر خوب ، من با آمدن تو بر سر گورم ، كاري ندارم
ولي هيچ وقت انتظار ديدن گل را در اطراف گور من نداشته باش ....!ه
چون : زمين براي روياندن گلها قوت لازم دارد
ومن در سر تا سر زندگي ....ه
چه چيز با قوتي خوردم ، كه تحويل زمين بدهم ؟....ه
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
گريه كنيد !... گريه كنيد اي خاطرات گذشته
اي خاطرات دوران از ياد رفته ي جواني
اي اشكهاي پنهاني..... گريه كنيد
عشق من رفت...........ه
عشق من مرد ............ه
نمي توانم ..!ه
باور كنيد هيچ نميتوانم او را ...........ه
خودش را نه همه ي انچه او در پريشاني نگاه پريشانش براي من .....ه
و بالا تر از من! براي قلب ديوانه پرست من داشت فراموش كنم ....!؟؟ه
كفن آخرين قطره ي اشكم...!
دستمال دستمال سپيدم را كه تنها يادگار اوهست
ديوانه وار در پارچه ي سياهي ميپيچم
وتابوت اشكم را بامواج آ سمان نورد بادها مي سپارم
ببريد بادها ببريد
اين تابوت آرامگاه متحرك قلب درهم شكسته ايست
كه آغشته با اشك وخون زير پاي ناكامي .... ناله كنان جان داد
بادها بخاطر من..! بخاطر قلب شكسته ي من
ناله سر دادند وناله ي بادها همه ي آسمانها را كه پناهگاه ناله هاي من بودند
به گريه انداخت .....ه
من در تلا طم امواج آشفته ي سرشك توفاني آسمانها
زندگي خود را ديدم كه سر افكنده و پريشان حال دست و پا زد و ....... مرد
من د لم براي زندگي جوانمردانه ام نسوخت
د لم براي قلب تيره بخت بيچاره ام سوخت
كه در آخرين لحظه ي زند گي
تهمت زده و محنت باري كه داشت نا اميدانه فرياد كشيد .........ه
عشق من ........ه
•••••••آخ عشق من .............ه
♥♥♥♠♠♣♠♠♥♥♥
الا اي رهگزر! منگر چنين بيگانه بر گورم ...!ه
چه مي خواهي؟ چه ميجويي ، در اين كاشا نه ي عورم؟
چسان گويم ؟ چسان گريم ؟ حديث قلب رنجورم؟.
از اين خوابيدن در زير سنگ و خاك و خون خوردن
نمي داني ! چه ميداني كه آخر چيست منظورم؟
تن من لاشه ي فقر است و من زنداني زورم؟
كجا مي خواستم مردن ؟حقيقت كرد مجبورم؟
چه شبها تا سحر عريان بسوز فقر لرزيدم
چه ساعتها كه سر گردان بساز مرگ رقصيد م
ا ز اين دوران آفت زا چه آفتها كه من ديدم
سكوت زجر بود و مرگ بود و ماتم و زندان
هر آن باري كه من از شاخسار زندگي چيدم
فتادم در شب ظلمت بقعر خاك پوسيدم
زبسكه با لب محنت زمين فقر بوسيدم
كنون كز خاك غم پر گشته اين صد پاره دامانم
چه مي پرسي كه چون مردم؟ چسان پا شيده شد جانم؟
چرا بيهوده اين افسانه كهنه بر خوانم؟
ببين پايان كارم را و بستان دادم از دهرم
كه خون ديده آ بم كرد و خاك مرده ها نانم؟؟
همان دهري كه با پستي بسندان كوفت دندانم ؟
بجرم اينكه انسان بودم و ميگفتم: انسانم ...!ه
ستم خونم بنوشيد و بكوبيدم به بد مستي
وجودم حرف بيجايي شد اندر مكتب هستي
شكست و خرد شد افسانه شد روزم بصد پستي
كنون ...اي رهگذر در قلب اين سرماي سر گردان
بجاي گريه بر قبرم بكش با خون دل دستي؟
كه تنها قسمتش زنجير بود از عالم هستي
نه غم خواري ، نه دلداري ، نه كس بودم ، در اين دنيا
در عمق سينه ي زحمت ،نفس بودم در اين دنيا
همه بازيچه پول بودم در اين دنيا پرو پا بسته مرغي در قفس بودم در اين دنيا
بشبهاي سوكت تيره بختيها ......ه
سرا پا نغمه جرس بودم در اين دنيا
بفرمان حقيقت رفتم اندر قبر ، با شادي
كه تا بيرون كشم از قعر ظلمت نعش آزادي !........ه
~•~•~•~•~•~
............................
غم خود را به هر موجي كه ميگفتم
سري به سنگ ميزد و باز مي گشت
♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
siAVAsh