Wednesday, April 20, 2005
Sunday, April 17, 2005
خام بودم
پخته شدم
سوختم
♥
♥
♠
با د سردي كه از پنجره شكسته اُتاقم زوزه كِشون
وارد مي شد تن لختم رو قلقلك مي داد
كه همرا ه با سوز صداي سيمين :::ه
كه همرا ه با سوز صداي سيمين :::ه
*****
من از اُ ن آسمون آبي مي خوام
من از اُن شب هاي مهتابي مي خوام
..........*******...........
يك دفعه منو از خواب بيدار كرد
بوي بارون تمام اُتاقم رو گرفته بود
از پنجره بيرون رو نگاه كردم
بارون بند اُمده بود
ولي يه ابر سياه تمام آسمون رو گرفته بود
كه منو ياد خاطرات سوخته اي انداخت
كه هر لحظه مثل پتك توي سرم مي خوره
و من روزي هزار بار در خودم مي ميرم و زنده مي شم
اي كاش بدنيا نمي آمدم !!!؟؟
اي كاش ؟؟
من از اُ ن آسمون آبي مي خوام
من از اُن شب هاي مهتابي مي خوام
..........*******...........
يك دفعه منو از خواب بيدار كرد
بوي بارون تمام اُتاقم رو گرفته بود
از پنجره بيرون رو نگاه كردم
بارون بند اُمده بود
ولي يه ابر سياه تمام آسمون رو گرفته بود
كه منو ياد خاطرات سوخته اي انداخت
كه هر لحظه مثل پتك توي سرم مي خوره
و من روزي هزار بار در خودم مي ميرم و زنده مي شم
اي كاش بدنيا نمي آمدم !!!؟؟
اي كاش ؟؟
قلب من هم مثل اين آسمون سالها ست
كه ابريست.....ه
ولي نمي باره؟؟؟
و هيچ بادي هم نمي ياد
كه اين ابر هاي سياه رو از آسمون قلب من ببره
و قلب من منتظر روزيه كه اين بغض چند ساله
بتركه...ه
نمي دونم اُن روز چقدر بباره
و اين چشمها ياراي اين همه باريدن رو دارن
مي تونن همراه با قلب شكسته ي من گريه كنن
نمي دانم!!؟؟؟
چشمهايي كه سالها شاهد همه ي آنچه
كه به اين قلب تنها گذشته است
بود...ه
قلبي كه حالا تنها يك اسكلت سياه از آن بجا مانده
اسكلت يك قلب؟؟
تا بحال ديده ايد.......ه
قلبی که درد بزرگی داشت.........ه
بزرگترين ، ديوانه کننده ترين و مطلوب ترين دردها ::ه
درد عشق.......ه
زندگی می کرد و در تب سو زا ن اين .درد.......همی سو خت و مي طپيد ، در بستر اشک ها.....ه
به خاطر درد بزرگی که داشت.....ه
و يک وقت که تصور می کردند ، به خواب رفته استاو ديگر در تب شعلها ، خاکستر شده بود....ه
او ديگر از ان خواب ، بيدار نشد...ه
مرده بود....ه
به خاطر درد بزرگی که داشت
يا اَشك.......ه