آمدم دباره
........!.....!!!!!!..........!........)..!..!...!...!آری ! خداوندا ! قلب هیچ کس نباید به خاطر من ـبه خاطر قلب من ـبتپد برای این که اصلا نیستم ، نه ، زیبا نیستم..!..!.!.!!!...
پروردگارا ! این نامه را بنده ای از بندگان تو می نویسدکه بدبختی به مفهوم وسیع کلمه
در زندگی بی پناهش بیداد می کند
به عظمت و عدالت تردید ناپذیرت سوگند،همین حالا که این نامه را بتو مینویسم آنقدر احساس
بدبختی میکنم که تصورش ـحتی برای تو که تنها پناهگاه تیره بختانی ـامکان ناپذیر است
در دوران تحصیلم همیشه شاگرد اول بودم...چه شاگرد اول بدختی ! شب وروز سر کارم با کتاب بود
همه تلاشم این بود که نقصان ظاهر را با کمال باطن جبران کنم،زهی تلاش بیهود
دوران بلوغم بود...همه سلول های بدن درمانده ام از من و احساسات من ،احساسات متقابلی میخواستند
دلم وحشیانه آرزو می کرد که به خاطر عشق یک ....،هر چقدر هم وامانده و پست...بتپد و بی تاب شود
نگاهم سر گردان نگاه عاشقانه ای بود که با تصادم آن ،درزیر دلم یک لرزش خفیف و سکر آور ،وجودم را بلرزاند
می خواستم واز صمیم قلب آرزو می کردم،که هر یک از طپش های قلبم انعکاس ناله شبانه عاشقی باشد
که کمال سعادتش تعقیب سایه عشق من می بود
دلم می خواست از ماورای چهره نفرت انگیزم جوانی از جوانها دلم را می دید...ومی دیدکه دلم چقد دوست داشتنی است
تا چه پایه می تواند دوست بدارد در اینجا در این دوران ظاهر بین ظاهر پرست ،دل صاحبدلان را آشنایی نیست
بر غم آرزویی که داشتم هرگز نه جوانی... سراغ جوانی مطرودم را گرفت ، نه دلی بخاطر تنهایی دلم گریست
تنها بستر تک افتاده ام می داند که شبها به خاطر آرامش دلم ، چقدر دلم را گول زدم...همه شب و هر شب
که کسی می اید و مونسی برایش پیدا خواهم کرد..؟؟؟
و هر روزو هر روز به امید پیدا کردن قلبی آشنا ،نگاهم نگران صدها نگاه ناشناس بود
آه ! ای سرنوشت ظلمت بار...ای زندگی مطرود
در جستجوی دلی آشنا هر وقت و هر کجاکه رفتم ،..این زمزمه خانمان سوز به گوشم رسید
.خوبی است..بی نهایت خوب !..اما..افسوسکه..زیبا نیست .!.هیچ زیبا نیست.!.؟...
پروردگارا به عدالت تو سوگندکه...شوخی نیست شعر نیست ،تراژدی خلقت است.!.!..؟؟؟؟
تراژدی زندگی است .!. ای خدای آسمان پس عدالتت کو...اگر کفر می گویم پس خاموشم کن..؟؟
آینده.؟؟؟..آینده...کدام آینده.؟؟؟
با خاطری نگران ، و قلبی آشفته...برای تسلی دل تسلی دل تسلی نا پذیرم به شعرا و نویسندگان بزرگ پناه بردم
چه شبها با حافظ شیراز بر تارک افلاک با فرشتگان سر گشته هم پیاله شدم
در اتاق ماتم زده ام چه ساعتها که به خاطر قهرمان (اتاق شماره 6)چخوف گریستم...مدتها (دیکنز)دوش به دوش(داستا یوسکی
دل در هم شکسته ام رابا آتش آشیان سوزه قهرمان تیره روزشان،کباب کردم
و پهلوانان یاس آفرین (کافکا)آخرین ستون امیدم را به سر زندگیه نا امیدم ، خراب کردم
خداوند..!دیگر چه بگویم..؟؟ چگونه بگویم که چند سال متوالی برای تسلی دلم از یک طرف و پیدا کردن راه حلی برای مشکلی که داشتم
جز خداوندان زمین مونسی نداشتم..تا اینکه
یک بار احساس استخوان شکنی سر و پای زندگیم را تکان داد یک وقت عملا دیدم که دارم پیر میشوم و هنوز جای پای هیچ .......؟
در بیکران بی آب و الف زندگی سرسام گرفته ام ،پیدا نیست..!؟
تنفر شدیدی نسبت به هر چه شاعر و نویسنده است در من به وجود آمد..چون یکباره به خاطرم آمد که این انسانهای معروف
که ظاهرن خدای معنویت هستن .هر گز صمیمانه در باره تیره بختانی چون من که تنها گناه شان فقدان زیبایی ظاهر است نگریسته اند
هرگز
من چیستم..؟؟؟ـ در حیرتم ، پروردگارا ..مگر هنگام آمدن من این حقیقت برای تو آشکار نبود ...؟؟؟
مرا چرا آفریدی..؟؟؟..برای چه.؟؟؟.برای که آفریدی...؟
برای نشان دادنه عظمت و قدرت زیبایی..؟برای این کار ویسله دیگری جز( زشتی)این منبع تیره بختی زندگی تیره بخت من نداشتی ..؟؟؟
پردگارا .، من متاسفم که تحمل زندگی با این همه خفت . از توان من خارج است،
من همین امشب به آْستان تو برمیگردم .. تا در ساختمانم تجدید نظر کنی
پروردگارا ! من امشب ره سپار بارگاه تو هستم .. و این گناه من نیست ..گناه توست..! مرا به خاطر گناهی که ندارم ببخش..؟
من امشب از این زندگی اسیر خودم را خلاص میکنم