Wednesday, March 02, 2005

گفت من نيستم ....ه
پرسيدم : چرا؟
گفت : براي اينكه اشتباه زندگي را ، اشتباهاً زيستم ....ه
مي خواستم بپرسم كه منظورت چيست؟ اما دير شده بود.....ه
درست بهنگامي كه او ميگفت (اشتباه زندگي را ، اشتباهاً زيستم) ، ه
من _ بخاطر اشتباه نمردن خودم _ ميگريستم...ه
***********
*********
*******
******
هنوز كاملا در قبر زندگي خودم جابجا نشده بودم
كه يكباره احساس كردم دستي آشنا
مضطرب و عصباني سنگ قبرم را مي كوبد
لحظه اي بعد ، روح سرگردانم باديدگان اشك آلود
از لابلاي خاك قبر بكنارم غلطيد!؟
بدون هيچ گفتگو ، دستم را گرفت
و از زيرخاك بيرونم كشيد
نگاهي بسنگ قبرم افكند و گفت : ببين !ه
اين بشر دروغگو و جنايت كار
حتي پس از مرگ تو هم بحقيقت
آنچه مربوط به تست پشت پا زده است...!؟
راست ميگفت !....ه
بروي سنگ قبرم نوشته شده بود : ه
در سال1362 متولد شد و 1383 مرد....!؟
دروغ بود !...ه
سال 1362، سالي بود كه من ُمردم
و زندگي من ، پس از سالها مرگ تحميلي
در سال1383 شروع شد....!ه
سنگ قبر را وا رونه كردم
تا حقيقت را آنچنانكه بود بنويسم
روحم با خنده گفت : ه
شاعر فراموش كن اين مسخره بازيها را...ه
بكسي چه مربوط است كه تو كي آمدي
و كي رفتي ؟ برو بخواب ؟
من هم خنده كنان رفتم...... خوابيدم
چه خوابي ! چه خواب خوبي ... كاش همه ميفهميدند
يا ا شك