Sunday, March 26, 2006

...دهی


شب سياه ، همانسان كه مرگ هست
قلب اميد در بدرومات من شكست

سر گشته و برهنه و بي خانمان ، چو باد

آن شب ،‌رميد قلب من ، از سينه و فتاد

زار و عليل و كور

بر روي قطعه سنگ سپيدي كه آن طرف

در بيكران دور

افتاده بود ،‌ساكت و خاموش ، روي كور

گوري كج و عبوس و تك افتاده و نزار
در سايه ي سكوت رزي ، پير و سوگوار

بي تاب و ناتوان و پريشان و بي قرار

بر سر زدم ، گريستم ، از دست روزگار

گفتم كه اي تو را به خدا ،‌سايبان پير

با من بگو ، بگو ! كه خفته در اين گور مرگبار ؟

كز درد تلخ مرگ وي ، اين قلب اشكبار
خود را در اين شب تنها و تار كشت ؟

پير خميده پشت ؟
جانم به لب رسيد ، بگو قبر كيست اين ؟
يك قطره خون چكيد ، به دامانم از درخت
چون جرعه اي شراب غم ، از ديدگان مست

فرياد بر كشيد : كه اي مرد تيره بخت

بر سنگ سخت گور نوشته است ، هر چه هست

بر سنگ سخت گور

از بيكران دور

با جوهر سرشك

دستي نوشته بود

آرامگاه عشق

0 Comments:

Post a Comment

<< Home