Sunday, March 26, 2006
از باده ي نيست سر خوشم ، سرخوش و مست
بيزارم و دلشكسته ،ازهر چه كه هست
من هست به نيست دادم ، افسوس كه نيست
در حسرت هست پشت من پاك شكست
گغتم كه بيا كنون كه من مستم ، مست
اي دختر شوريده دل مست پرست
گفتا كه تو باده خوردي و مست شدي
من مست باده مي خواهم ، پست
يك شاخه ي خشك ، زار و غمناك ، شكست
آهسته فروفتاد و بر خاك نشست
آن شاخه ي خشك ، عشق من بود كه مرد
وان خاك ، دلم ... كه طرفي از عشق نيست
جز مسخره نيست ، عشق تا بوده و هست
با مسخرگي ، جهاني انداخته دست
طبيعت مي مرد ايكاش كه در دل
اين طفل حرامزاده ، از روز الست
صد بار شدم عاشق و مردم صد بار
تابوت خودم به گور بردم صد بار
من غره از اينكه صد نفر گول زدم
دل غافل از آنكه ،گول خوردم صد بار
افسوس كه گشت زير و رو خانه ي من
مرگ آمد و پر گشود در لانه ي من
من مردم و زنده هست افسانه ي عشق
دارد افسانه ي من تا زنده نگاه
افسانه ي من تو بودي اي افسانه
جان از كف من ربودي ، اي افسانه
صد بار شكار رفتم دل خونين
نشناختمت چه هستي اي افسانه
...دهی
قلب اميد در بدرومات من شكست
سر گشته و برهنه و بي خانمان ، چو باد
آن شب ،رميد قلب من ، از سينه و فتاد
زار و عليل و كور
بر روي قطعه سنگ سپيدي كه آن طرف
در بيكران دور
افتاده بود ،ساكت و خاموش ، روي كور
گوري كج و عبوس و تك افتاده و نزار
در سايه ي سكوت رزي ، پير و سوگوار
بي تاب و ناتوان و پريشان و بي قرار
بر سر زدم ، گريستم ، از دست روزگار
گفتم كه اي تو را به خدا ،سايبان پير
با من بگو ، بگو ! كه خفته در اين گور مرگبار ؟
كز درد تلخ مرگ وي ، اين قلب اشكبار
خود را در اين شب تنها و تار كشت ؟
پير خميده پشت ؟
جانم به لب رسيد ، بگو قبر كيست اين ؟
يك قطره خون چكيد ، به دامانم از درخت
چون جرعه اي شراب غم ، از ديدگان مست
فرياد بر كشيد : كه اي مرد تيره بخت
بر سنگ سخت گور نوشته است ، هر چه هست
بر سنگ سخت گور
از بيكران دور
با جوهر سرشك
دستي نوشته بود
آرامگاه عشق