Friday, December 10, 2004

بهر دري كه زدم :سري شكسته شد !ه
بهرجا كه سرردم: دري بسته شد !ه
نه دگر در زنم به سري . نه دگر سرزنم بدري
كه روح در بدرم : از سرو در زدن ....خسته شد !ه
♠♠
سر گذشت من ، سرگذشتي بود كه اشتباهاً ار« سر» من « گذ شته »، بود ....ه
و سر نوشت من ، سر نوشتي بود ، كه آن كسي كه جاي كاغذ را بلد نيست
وبر سرما چيز مي نويسند ! اشتباهاً بر « سر» من «نوشته» بود ...ه
ومن در سرنوشت خود ، سر گذشت خيلي از انسانها را ديدم ...ه
و از سرگذشت خود ، درباره ي خيلي ازسرنوشتها ، خيلي چيزها شنيدم
وازهمه ي اينها وازهمه ي آنها....آه..فرياد ، باور كنيد! انسانها!..خيلي چيزها فهميدم
فهميدم كه درهمه ، هرجا كه زندگي مردم بر مدارپول مي چرخد
بايد خربود وخر پرست !..بايد فاحشه بود وپرچم جاكشي در دست
بايد تو سري خورد ومرد ؟...وتو سري زده،نشست
بايد نمك خورد وبا كمال بيمروتي نمكدان شكست
بايد از راست نوشت واز چپ خواند ! از غقب نشست واز جلو راند
وسرنوشتها وسرگذشتها
سرنوشتها در قالب سرگذشتها ، وسرگذشتها در تابوت سرنوشتها ، به من ياد دادند :ه
كه هركس اين چنين نبود ، اگرچه خيال مي كند كه هست ! و اگرچه واقعا هست، ولي
پاي در گل رسوايي ، از كار افتاده وفروميماند.....ه
آخ ، مادر ، كاش من براي هميشه ، در شكم تو مي ماندم...حداقل منفعت اين كار
اين بود كه حيوانات سير ، فرورفتگي شكم گرسنه تورا نمي ديدند...!!!ه
اما تو ، مادر ، تحمل سنگيني هيكل مرا نداشتي ، مرا زادي ، و من آمدم!...ه
افسوس كه روز تولدم ، رفته از يادم !...من آمدم كه بسوزم، سوختم !...ه
آمدم بسازم،ساختم !..آمدم كه بگويم ، گفتم !...ه
ولي چكاركنم كه هر چه ساختم ، سوخت ! و هرچه سوختم
بدل اين لكاته هايي كه فرمان زندكي من وامثال من در دستشان است
تأثير نكرد ...آه...! تف بر تو اي اجتماع نامرد !...تف
و خانه بدوشان ، همه خاموش شدند .... ولاشه مرا در قبرستاني
كه هيچكدام از قبرها سنگ نداشتند ، خاك كردند
واين طبق وصيت من بود...وصيتي كه كردم....وصيتي كه ميكنم
اگر بنا باشد مرا، پس از مرگ ، بخاك بسپاريد
بگذاريد مهمان جاوداني قبرستاني باشم ، كه هيچ كدام از قبرها سنگ ندارد !ه
چون مي دانم ، كه پساز مرگ من ، بالاخره يك روز
انساني پيدا خواهد شد كه چند قطره اشك
بخاطر شاعري كه در 22 سالگي ، در عين ديوانگي ، جان كند
چند قطره اشك بريزد
اگر بر قبر من سنگي وجود داشته باشد
اين اشكها ، مسقيماً بر خاك من فرو ميريزد
ولي اگر نداشته باشد ، ممكن است اشتباها بر سر قبر
انسان گمنامي ريخته شوند كه هنگام مرگ وپس از مرگ خويش
هيچكس را براي گريه كردن نداشت !...ه
ومن سرتا سر زندگي خود را فداي همين قبيل انسانها كردم
وبراي پيدا كردن سعادت گمشده ي آنها بود كه : ه
گه چه سوزلرزه ، اندر سينهاي عور
ناله گشتم ، واله گشتم ، در كران دور.....ه
گه شدم گور سرشكي ، بر دو چشم كور......ه
گه سرشك تلخ عشقي ، بر شكست گور........ه
♠♠
♠♠♠
♥♥♥
♥♥
سياوش

Wednesday, December 08, 2004

گفتم : كه چيست، فرق ميان ، شراب وآب

كه اين يك ، كند خنك دل وآن يك ، كند كباب ...!ه

گفتا : كه آب : خندي عشق است در سرشك ....ه

ليكن شراب ، نقش سرشك است در سراب !..ه

♠♥♠♠

من سكوت را دوست دارم بخاطر اُبهت بي پايانش ....ه

فرياد زا مي پرستم بخاطر انتقام گمگشته در عصيانش ...ه

فردا را دوست دارم بخاطر غلبه اش بر «فلك كجمدار...»ه

پاييز را ميپرستم بخاطر عدم احتياج ، عدم اعتنايش به بهار ....ه

آفتاب را دوست دارم به خاطر وسعت روحش ...ه

كه شب ناپديد ميشود تا ماه فراموش كند

حقيقت تلخي را كه از او نور مي گيرد

زندگي : ايده ال من است ومن آن را تقديس مي كنم

به خاطر اينكه روزي هزار بار نا بودش ميكنند اما هرگز نميميرد ...ه

•~•~•○♣♠♣○•~•~•

درآخرين لحظات زندگي پدرم ، با گريه وزاري سر به بالينش گذاشتم ....ه

گفتم پدر من كه در هنگام زندگي تو ، خدمتي برايت انچام ندادم

ولي ... باور كن پدر ... پس از مرگ تو هر روز گلهاي اطراف گور تو را

با آب ديده ، آبياري خواهم كرد!.....ه

پدرم خنديد

خنده اي سرا پا درد خنده اي ناتمام وسرد

كه ناتمامي يك ناله ي آهسته تمامش كرد ...ه

آنوقت گفت: پسر خوب ، من با آمدن تو بر سر گورم ، كاري ندارم

ولي هيچ وقت انتظار ديدن گل را در اطراف گور من نداشته باش ....!ه

چون : زمين براي روياندن گلها قوت لازم دارد

ومن در سر تا سر زندگي ....ه

چه چيز با قوتي خوردم ، كه تحويل زمين بدهم ؟....ه

♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
گريه كنيد !... گريه كنيد اي خاطرات گذشته
اي خاطرات دوران از ياد رفته ي جواني
اي اشكهاي پنهاني..... گريه كنيد
عشق من رفت...........ه
عشق من مرد ............ه
نمي توانم ..!ه
باور كنيد هيچ نميتوانم او را ...........ه
خودش را نه
همه ي انچه او در پريشاني نگاه پريشانش براي من .....ه
و بالا تر از من! براي قلب ديوانه پرست من داشت
فراموش كنم ....!؟؟ه
كفن آخرين قطره ي اشكم...! دستمال دستمال سپيدم را كه تنها يادگار اوهست
ديوانه وار در پارچه ي سياهي ميپيچم
وتابوت اشكم را بامواج آ سمان نورد بادها مي سپارم
ببريد بادها
ببريد
اين تابوت آرامگاه متحرك قلب درهم شكسته ايست
كه آغشته با اشك وخون زير پاي ناكامي .... ناله كنان جان داد

بادها بخاطر من..! بخاطر قلب شكسته ي من ناله سر دادند
وناله ي بادها همه ي آسمانها را كه پناهگاه ناله هاي من بودند به گريه انداخت .....ه
من در تلا طم امواج آشفته ي سرشك توفاني آسمانها
زندگي خود را ديدم كه سر افكنده و پريشان حال دست و پا زد و ....... مرد
من د لم براي زندگي جوانمردانه ام نسوخت
د لم براي قلب تيره بخت بيچاره ام سوخت
كه در آخرين لحظه ي زند گي تهمت زده و محنت باري كه داشت
نا اميدانه فرياد كشيد .........ه
عشق من ........ه
•••••••آخ عشق من .............ه

♥♥♥♠♠♣♠♠♥♥♥
الا اي رهگزر! منگر چنين بيگانه بر گورم ...!ه
چه مي خواهي؟ چه ميجويي ، در اين كاشا نه ي عورم؟
چسان گويم ؟ چسان گريم ؟ حديث قلب رنجورم؟
از اين خوابيدن در زير سنگ و خاك و خون خوردن
نمي داني ! چه ميداني كه آخر چيست منظورم؟
تن من لاشه ي فقر است و من زنداني زورم؟
كجا مي خواستم مردن ؟حقيقت كرد مجبورم؟
چه شبها تا سحر عريان بسوز فقر لرزيدم
چه ساعتها كه سر گردان بساز مرگ رقصيد م
ا ز اين دوران آفت زا چه آفتها كه من ديدم
سكوت زجر بود و مرگ بود و ماتم و زندان
هر آن باري كه من از شاخسار زندگي چيدم
فتادم در شب ظلمت بقعر خاك پوسيدم
زبسكه با لب محنت زمين فقر بوسيدم
كنون كز خاك غم پر گشته اين صد پاره دامانم
چه مي پرسي كه چون مردم؟ چسان پا شيده شد جانم؟
چرا بيهوده اين افسانه كهنه بر خوانم؟
ببين پايان كارم را و بستان دادم از دهرم

كه خون ديده آ بم كرد و خاك مرده ها نانم؟؟

همان دهري كه با پستي بسندان كوفت دندانم ؟

بجرم اينكه انسان بودم و ميگفتم: انسانم ...!ه

ستم خونم بنوشيد و بكوبيدم به بد مستي

وجودم حرف بيجايي شد اندر مكتب هستي

شكست و خرد شد افسانه شد روزم بصد پستي

كنون ...اي رهگذر در قلب اين سرماي سر گردان

بجاي گريه بر قبرم بكش با خون دل دستي؟

كه تنها قسمتش زنجير بود از عالم هستي
نه غم خواري ، نه دلداري ، نه كس بودم ، در اين دنيا
در عمق سينه ي زحمت ،نفس بودم در اين دنيا
همه بازيچه پول بودم در اين دنيا
پرو پا بسته مرغي در قفس بودم در اين دنيا
بشبهاي سوكت تيره بختيها ......ه
سرا پا نغمه جرس بودم در اين دنيا
بفرمان حقيقت رفتم اندر قبر ، با شادي
كه تا بيرون كشم از قعر ظلمت نعش آزادي !........ه
~•~•~•~•~•~
............................



غم خود را به هر موجي كه ميگفتم

سري به سنگ ميزد و باز مي گشت


♥ ♥ ♥
♥ ♥ ♥
♥ ♥

siAVAsh