Sunday, February 20, 2005

زندگي در من چنان مرده ست ......ه
آن چنان مرده ست ، اي ياران!؟
كه گويي - اشتباهاً - شوكران نوشيده ام
~•~•~•~•~•~
مِنها كنيد همه ي سنگها را از يك كوه.....ه
از آن كوه چه مي ماند؟
هيچ ! جز شبح اسكلت يك اندوه.....ه
من كوه بودم ....ه
دريغ!؟
منها كردند از من ، هر چه سنگ در من بود.......ه
پذيرا باشيد از من
اين شعر ناتمام را بعنوان شبح اسكلت يك سرود............ه
...............
هيچ باور نمي كردم ....ه
دلم نمي خواست باور كنم كه سرگذشت عشق آفرين من
سرگذشت نازپرورده ي نازنين من
آبستن سرنوشتي بدين پايه شوم باشد....ه
يادم نيست چند سال پيش بود ...شايد ديروز بود
ديروز يا يك روز ديگر
چه ميدانم؟
همان قدر مي دانم كه مدتهاست در پهنه ي زندگي
جز سايه ي ماتم زده اي از خاطرات بر باد رفته ي روز هايي كه رفتند....ه
قلب نگون بخت مرا مونسي نيست
و اين ، آه!؟
پروردگارا!؟
كمدي خلقت است
كمدي اين مرگ موسوم به زندگيست....!؟
*****
اگر تنها بودم ، خوب بالاخره مي دانستم چكار كنم
مي توانستم ، خيلي ساده تصميم بگيرم و.... بميرم !؟
اما ...(آه ! اي سرنوشت سياه !) چكار كنم
كه در وجود بي پناه من
قلب نشكفته ي بي پناه تري ، طپيد نهاي فرداي تولد مرگ را تمرين مي كند
و اين؟
باور كنيد : گناه من نيست
گناه ( او ) هم نيست
گناه خداست !؟
اي كاش خدا اين را مردانه قبول مي كرد........!؟
..........؟؟؟؟؟
يا اشك