Sunday, January 16, 2005

با دست هوس ، دريغ !....تا شد پشتم!...ه
در مظهر عشق ! وا شد آخر مشتم ......ه
آنقدر هوس به مغز كامم كوبيد
تا در شب كام ، عشق خود را كشتم......!؟

رفته بوديم كه دور از انظار ديگران ، ساعتي با سر گرداني يك عشق بي پناه
زير روشنايي مات ماه
گردش كنيم .......ه
آسمان كاملا صاف بود
ولي پاره ابري سياه
صورت نازنين ماه را
در سياهي خود ناپديد مي كرد ......ه
گفت :!؟
آسمان به اين صافي معلوم نيست ! اين قطعه ! ابر سياه
از گريبان ما چه مي خواهد !؟
اشاره به ابر كردم
آهي كشيدم و گفتم : آن؟
آن ابر نيست ! عصاره است
عصاره ي ناله هاي پنهاني عشاق واقعي است......ه
روي ماه را پوشانده است ، تا ماه شاهد عشق دروغ من و تو نباشد.............................ه
•○
سياوش