Tuesday, September 25, 2007

باز در روشنی آینه رنگی می گیرد سایه مضطرب و لرزانم







وه ! چه شبهای سحر سوخته

من

خسته

در بستر بی خوابی خویش

درِ بی پاسخ ویرانه ی هر خاطره را کز تو در آن یادگاری به نشان داشته ام کوفته ام

کس نپرسید زکوبنده ولیک

با صدای تو که می پیچد در خاطر من

ه........کیست کوبنده ی در ؟؟؟

هیچ در باز نشد

تا خطوط گم و رویایی رخساره تو را باز یابم من یکبار دگر......ه

آه ! تنها همه جا ,از تک تاریک , فراموشی کور

سوی من داد آواز پاسخی کوته و سرد

ه.....مُرد دلبند تو , مَرد !؟؟

راست است این سخنان:ه

من چنان آینه وار

در نظر گاه تو ایستادم پاک

که چو رفتی ز برم

چیزی از ماحصل عشق تو بر جای نماند

در خیال و نظرم

غیر اندوهی در دل

غیر نامی به زبان

جز خطوط گم و ناپیدایی

در رسوب غم روزان و شبان.....ه

!

!

!

لیک از این فاجعه ی ناباور

با غریوی که زدیداربناهنگامت

ریخت در خلوت و خاموشی دهلیز فراموشی من

در دل آینه باز سایه می گیرد رنگ

در اتاق تاریک

شبحی میکشد از پنجره سر

در اجاق خاموش

شعله ای می جهد از خاکستر

من در این بستر بی خوابی راز

نقش رویایی رخسار تو می جویم باز

با همه چشم ترا می جویم

با همه شوق ترا می خواهم

زیر لب باز ترا می خوانم

دایم آهسته به نام ای ............ه

اینک

مرده ای در دل تابوت تکان می خورد آرام آرام..........ه