Monday, August 29, 2005

طبال! بزن، كه نابود شدم
بر« تار» غروب زندگي،« پود» شدم
عمرم همه رفت خفته در كوره ي مرگ
آتش زده استخوان بي دود شدم !...
ه
♠♠♣♠♠
♥♥♥

يارمن همسفر گرفت وعشق من برباد رفت
ياد من از ياد برد و با رقيبم شاد رفت
آن همه عشق واميد وعهدها بر باد رفت
آن همه سوز و گداز و اشكها از ياد رفت
با سرود آه من بزم عروسي ساز كرد
با جهيز اشك من درخانه ي داماد رفت
باده ي خوشبختي و شادي من برخاك ريخت
لاله ي اميد من پرپر شد و بر باد رفت

آن كه در افسوگري آن همه غوغا كرد گريخت
آن كه در عاشق كشي اين همه بيداد كرد رفت
آن نهال نيكبختي آن درخت آرزو....!ه
آن كه بود در باغ رويا خوشتر از شمشاد رفت

آن كه عشقش در ازل با هستيم پيوند يافت
آن كه مهرش تا ابد در جان من افتاد رفت
گفتمش پس عشق من ؟ با خنده گفت : اي واي مرد ! ه
گفتمش پس يار من؟ با عشوه گفت : اي داد رفت......؟

~•~•♥•~•~
siaVash

Sunday, August 28, 2005

بهر دري كه زدم :سري شكسته شد !ه
بهرجا كه سرردم: دري بسته شد !ه
نه دگر در زنم به سري . نه دگر سرزنم بدري
كه روح در بدرم : از سرو در زدن ....خسته شد !ه

♠♠

سر گذشت من ، سرگذشتي بود كه اشتباهاً ار« سر» من « گذ شته »، بود ....ه
و سر نوشت من ، سر نوشتي بود ، كه آن كسي كه جاي كاغذ را بلد نيست
وبر سرما چيز مي نويسند ! اشتباهاً بر « سر» من «نوشته» بود ...ه
ومن در سرنوشت خود ، سر گذشت خيلي از انسانها را ديدم ...ه
و از سرگذشت خود ، درباره ي خيلي ازسرنوشتها ، خيلي چيزها شنيدم
وازهمه ي اينها
وازهمه ي آنها....آه..فرياد ، باور كنيد!ه
انسانها!..خيلي چيزها فهميدم فهميدم
كه درهمه ، هرجا كه زندگي مردم بر مدارپول مي چرخد
بايد خربود وخر پرست !..بايد فاحشه بود وپرچم جاكشي در دست
بايد تو سري خورد ومرد ؟...وتو سري زده،نشست
بايد نمك خورد وبا كمال بيمروتي نمكدان شكست
بايد از راست نوشت واز چپ خواند !ه
از غقب نشست واز جلو راند
وسرنوشتها وسرگذشتها
سرنوشتها در قالب سرگذشتها ، وسرگذشتها در تابوت سرنوشتها ، به من ياد دادند :ه
كه هركس اين چنين نبود ، اگرچه خيال مي كند كه هست !ه
و اگرچه واقعا هست، ولي پاي در گل رسوايي ، از كار افتاده وفروميماند.....ه
آخ ، مادر ، كاش من براي هميشه ، در شكم تو مي ماندم...حداقل منفعت اين كار اين بود كه حيوانات سير ، فرورفتگي شكم گرسنه تورا نمي ديدند...!!!ه
اما تو ، مادر ، تحمل سنگيني هيكل مرا نداشتي ، مرا زادي ، و من آمدم!...ه
افسوس كه روز تولدم ، رفته از يادم !...من آمدم كه بسوزم، سوختم !...ه
آمدم بسازم،ساختم !..آمدم كه بگويم ، گفتم !...ه
ولي چكاركنم كه هر چه ساختم ، سوخت ! و هرچه سوختم
بدل اين لكاته هايي كه فرمان زندكي من وامثال من در دستشان است
تأثير نكرد ...آه...! تف بر تو اي اجتماع نامرد !...تف
و خانه بدوشان ، همه خاموش شدند .... ولاشه مرا در قبرستاني
كه هيچكدام از قبرها سنگ نداشتند ، خاك كردند
واين طبق وصيت من بود...وصيتي كه كردم....وصيتي كه ميكنم
اگر بنا باشد مرا، پس از مرگ ، بخاك بسپاريد
بگذاريد مهمان جاوداني قبرستاني باشم ، كه هيچ كدام از قبرها سنگ ندارد !ه
چون مي دانم ، كه پساز مرگ من ، بالاخره يك روز
انساني پيدا خواهد شد كه چند قطره اشك
بخاطر شاعري كه در 22 سالگي ، در عين ديوانگي ، جان كند
چند قطره اشك بريزد
اگر بر قبر من سنگي وجود داشته باشد
اين اشكها ، مسقيماً بر خاك من فرو ميريزد
ولي اگر نداشته باشد ، ممكن است اشتباها بر سر قبر
انسان گمنامي ريخته شوند كه هنگام مرگ وپس از مرگ خويش
هيچكس را براي گريه كردن نداشت !...ه
ومن سرتا سر زندگي خود را فداي همين قبيل انسانها كردم
وبراي پيدا كردن سعادت گمشده ي آنها بود كه : ه
گه چه سوزلرزه ، اندر سينهاي عور
ناله گشتم ، واله گشتم ، در كران دور.....ه
گه شدم گور سرشكي ، بر دو چشم كور......ه
گه سرشك تلخ عشقي ، بر شكست گور........ه

♠♠
♠♠♠

♥♥♥
♥♥

سياوش