Tuesday, September 25, 2007
Friday, September 08, 2006
آمدم دباره
Saturday, July 08, 2006
خدا حافظ
و این کیست..؟
خدایا ! کیست این بیوه زن مست!!؟
صبوحی باده ی صد صاله بر دوش....؟
سیاه از سر بپا , یک رنگ و یک دست...؟
که چون سوز.....؟
چو سوز سرد سازی زخمه بر زخم
پناه آورده بر شعر ترِ من...؟
بسنگ قبر دیوانم , نشستند!!؟
وهر چه داشتم در زندگانی : ه
ز شور و ایده و عشق و جوانی.....ه
شبی , اافسرده از درد نهانی
ز دنیای وجود من رمیدند.....ه
و ماتم زا و خونین پیکرو لال.....ه
دو صد فریاد حسرت زا و خاموش
بهر بال
بسوی گور ناکامی , پریدند.....ه
و دور از من , فرو غلتیده در خاک .....ه
در این خاک حقیقت سوز ناپاک.....ه
ندیدند.......ه
چسان زار....ه
چسان در گیرو دار یک شب تار....ه
گروهی کرکس بدمست خونخوار.....ه
فسرده پیکر عمرم دریدند !....ه
چنین بود ...... ه
از آن روز ازل , روزم چنین بود....ه
عنان در چنگ عشق آسمانی ....ه
زمان بر سنگ سرد بی زبانی.....ه
زمین , تار......ه
زمان , تار ...ه
نشاطم , شیون باد خزانی.....ه
حیاتم , پیری قبل از جوانی....ه
سیه زنجیر فقر تیره بر دست: ه
اسیر این محیط , ظالم پست
از آن روز ازل , روزم چنین بود....ه
چنین بود ....ه
چنین هست...ه
و چون شعرم شده خاکستر سرد ....ه
بسر میکوبد از خاکستر من :ه
تویی ,مادر!! خدا حافظ ....که من مردم !!!!...ه
نمی دانم در این دیدار آخر ؟؟
حلالم می کنی ؛ شیری که خوردم !!؟؟؟
Thursday, July 06, 2006
Tuesday, May 23, 2006
Sunday, March 26, 2006
از باده ي نيست سر خوشم ، سرخوش و مست
بيزارم و دلشكسته ،ازهر چه كه هست
من هست به نيست دادم ، افسوس كه نيست
در حسرت هست پشت من پاك شكست
گغتم كه بيا كنون كه من مستم ، مست
اي دختر شوريده دل مست پرست
گفتا كه تو باده خوردي و مست شدي
من مست باده مي خواهم ، پست
يك شاخه ي خشك ، زار و غمناك ، شكست
آهسته فروفتاد و بر خاك نشست
آن شاخه ي خشك ، عشق من بود كه مرد
وان خاك ، دلم ... كه طرفي از عشق نيست
جز مسخره نيست ، عشق تا بوده و هست
با مسخرگي ، جهاني انداخته دست
طبيعت مي مرد ايكاش كه در دل
اين طفل حرامزاده ، از روز الست
صد بار شدم عاشق و مردم صد بار
تابوت خودم به گور بردم صد بار
من غره از اينكه صد نفر گول زدم
دل غافل از آنكه ،گول خوردم صد بار
افسوس كه گشت زير و رو خانه ي من
مرگ آمد و پر گشود در لانه ي من
من مردم و زنده هست افسانه ي عشق
دارد افسانه ي من تا زنده نگاه
افسانه ي من تو بودي اي افسانه
جان از كف من ربودي ، اي افسانه
صد بار شكار رفتم دل خونين
نشناختمت چه هستي اي افسانه
...دهی
قلب اميد در بدرومات من شكست
سر گشته و برهنه و بي خانمان ، چو باد
آن شب ،رميد قلب من ، از سينه و فتاد
زار و عليل و كور
بر روي قطعه سنگ سپيدي كه آن طرف
در بيكران دور
افتاده بود ،ساكت و خاموش ، روي كور
گوري كج و عبوس و تك افتاده و نزار
در سايه ي سكوت رزي ، پير و سوگوار
بي تاب و ناتوان و پريشان و بي قرار
بر سر زدم ، گريستم ، از دست روزگار
گفتم كه اي تو را به خدا ،سايبان پير
با من بگو ، بگو ! كه خفته در اين گور مرگبار ؟
كز درد تلخ مرگ وي ، اين قلب اشكبار
خود را در اين شب تنها و تار كشت ؟
پير خميده پشت ؟
جانم به لب رسيد ، بگو قبر كيست اين ؟
يك قطره خون چكيد ، به دامانم از درخت
چون جرعه اي شراب غم ، از ديدگان مست
فرياد بر كشيد : كه اي مرد تيره بخت
بر سنگ سخت گور نوشته است ، هر چه هست
بر سنگ سخت گور
از بيكران دور
با جوهر سرشك
دستي نوشته بود
آرامگاه عشق
Wednesday, February 08, 2006
همره باد از نشيب و فراز كوهساران
از خروش نغمه سوز و ناله ساز آبشاران
از زمين ، از آسمان ، از ابر و مه ، از باد و باران
از مزار بيكسي گمگشته در موج مزاران
مي خراشد قلب صاحب مرده اي را سوز سازي
سازنه ، دردي ، فغاني ، ناله اي ،اشك نيازي
مرغ حيران گشته اي در دامن شب مي زند پر
مي زند پر بر در و ديوار ظلمت مي زند سر
ناله مي پيچد به دامان سكوت مرگ گستر
اين منم ! فرزند مسلول تو ... مادر، باز كن در
باز كن در باز كن ... تا ببينمت يكبار ديگر
چرخ گردون ز آسمان كوبيده اينسان بر زمينم
آسمان قبر هزاران ناله ، كنده بر جبينم
تا رغم گسترده پرده روي چشم نازنينم
خون شده از بسكه ماليدم به ديده آستينم
كو به كو پيچيده دنبال تو فرياد حزينم
اشك من در وادي آوارگان ،آواره گشته
درد جانسوز مرا بيچارگيها چاره گشته
سينه ام از دست اين تك سرفه ها صد اره گشته
بر سر شوريده جز مهر تو سودايي ندارم
غير آغوش تو ديگر در جهان جايي ندارم
باز كن ! مادر ، ببين از باده ي خون مستم آخر
خشك شد ، يخ بست ، بر دامان حلقه دستم آخر
آخر اي مادر زماني من جواني شاد بودم
سر به سر دنيا اگر غم بود ، من فرياد بودم
هر چه دلمي خواست در انجام آن آزاد بودم
صيد من بودند مهرويان و من صياد بودم
بهر صد ها دختر شيرين صفت و فرهاد بودم
درد سينه آتشم زد ، اشك تر شد پيكر من
لاله گون شد سر به سر ، از خون سينه بستر من
خاك گور زندگي شد ، در به در خاكستر من
پاره شد در چنگ سرفه پرده در پرده گلويم
وه ! چه داني سل چها كرده است با من ؟ من چه گويم
هنفس با مرگم و دنيا مرا از ياد برده
ناله اي هستم كنون در چنگ يك فرياد مرده
اين زمان ديگر براي هر كسي مردي عجيبم
ز آستان دوستان مطرود و در هر جا غريبم
غير طعن و لعن مردم نيست اي مادرنصيبم
زيورم ، پشت خميده ، گونه هاي گود ، زيبم
ناله ي محزون حبيبم ، لخته هاي خون طبيبم
كشته شد ، تاريك شد ، نابود شد ، روز جوانم
ناله شد ،افسوس شد ، فرياد ماتم سوز جانم
داستانها دارد از بيداد سل سوز نهانم
خواهي از جويا شوي از اين دل غمديده ي من
بين چه سان خون مي چكد از دامنش بر ديده ي من
وه ! زبانم لال ، اين خون دل افسرده حالم
گر كه شر توست ، مادر ... بي گناهم ، كن حلالم
آسمان ! اي آسمان ... مشكن چنين بال و پرم را
بال و پر ديگر چرا ؟ ويران كه كردي پيكرم را
بسكه بر سنگ مزار عمر كوبيدي سرم را
باري امشب فرصتي ده تا ببينم مادرم را
سر به بالينش نهم ، گويم كلام آخرم را
گويمش مادر 1 چه سنگين بود اين باري كه بردم
خون چرا قي مي كنم ، مادر ؟ مگر خون كه خوردم
سرفه ها ، تك سرفه ها ! قلبم تبه شد ، مرد. مردم
بس كنين آخر ، خدارا ! جان من بر لب رسيده
آفتاب عمر رفته ... روز رفته ، شب رسيده
زير آن سنگ سيه گسترده مادر ، رختخوابم
سرفه ها محض خدا خاموش ، مي خواهم بخوابم
عشقها ! اي خاطرات ...اي آرزوهاي جواني !اشكها ! فريادها اي نغمه هاي زندگاني
سوزها ... افسانه ها ... اي ناله هاي آسماني
دستتان را ميفشارم با دو دست استخواني
آخر ... امشب رهسپارم سوي خواب جاوداني
هر چه كردم يا نكردم ، هر چه بودم در گذشته
كرچه پود از تار دل ،تار دل از پودم گسسته
عذر مي خواهم كنون و با تني درهم شكسته
مي خزم با سينه تا دامان يارم را بگيرم
آرزو دارم كه زير پاي دلدارم بميرم
تالياس عقد خود پيچيد به دور پيكر من
تا نبيند بي كفن ،فرزند خود را ، مادر من
پرسه مي زد سر گران بر ديدگان تار ،خوابش
تا سحر ناليد و خون قي كرد ، توي رختخوابش
تشنه لب فرياد زد ، شايد كسي گويد جوابش
قايقي از استخوان ،خون دل شوريده آبش
ساحل مرگ سيه ، منزلگه عهد شبابش
بسترش درياي خوني ، خفته موج و ته نشسته
دستهايش چون دو پاروي مج و در هم شكسته
پيكر خونين او چون زورقي پارو شكسته
مي خورد پارو به آب و ميرود قايق به ساحل
تا رساند لاشه ي مسلول بيكس را به منزل
آخرين فرياد او از دامن دل مي كشد پر
اين منم ، فرزند مسلول تو ، مادر ،باز كن در
باز كن، ازپا فتادم ... آخ ... مادر
م... ا...د...ر
Tuesday, February 07, 2006
KO0o....??!!
خداوندا
اگر روزي تو از عرشت , به زير آيي , لباس فقر بر پوشي
غرورت را براي , لقمه اي نان بريزي , زير پاي مردمان پست و لاايمان
زمين و آسمان را کفر مي گويي.نمی گویی؟
خداوندا
اگر در ظهر گرماخيز تابستان , لبان تشنه ات بر کاسه روئين قيراندوي بگذاري
تن خود را به زير سايه ي ديوار دست خواب بسپاري
و قدري آنطرف تر خانه هاي مرمرين ديوار بيني
دستانت براي سکه اي , اين سو و آن سو در گذر باشد
که شايد رهگذاري , از درونت با خبر باشد
زمين و آسمان را کفر مي گويي ,نميگويي؟
خداوندا
اگر روزي گذر کردي , زحال ما خبر کردي و
با چشمان خود نامردي ها را نظر کردي
پشيمان ميشوي از قصه ي خلقت
از اين بودن
زمين و آسمان را کفر مي گويي , نمي گويي؟
Monday, February 06, 2006
Sos
تو نمی فهمی درد مرا
درد بودن در میان خاطره های اسیر
دردعشقی که در آن عشق حسرت باشد
درد بی دردی، دردی مزحک برای مردم
درد بودن در میان آنهایی که هیچ گاه نبوده اند
تو چه میدانی مرگ آرزو چیست
مرگ آرزوی زنده بودن
مرگ هر آنچه برای آنها زنده بودی
یادته یه روز از من پرسیدی؟؟؟؟
ـ:اگه من نباشم گریه میکنی
گفتم نه!!!!وباز پرسیدی؟؟؟
ـ:منو بیشتر دوست داری یا زندگیتو
گفتم زندگیمو!!!وتو رنجیدی
ولی نمی دانستی اگه بری من گریه نمی کنم
بلکه میمیرم
وتو همه زندگی من بودی
پس چرا و به کدامین گناه؟؟؟؟؟
حق دوست داشتن را از من گرفتی
به کدامین گناه بتی که از تو در دلم بود
را شکستی؟؟؟؟؟؟؟؟
و حالا برگشته ای با یک شکست تلخ
که تلخی این شکست روحم را اسیر کرده
و دلم را طوفانی....ولی باز هم غرور
باز هم غرورت سدی شده سخت
و دل من اسیر درد آزادی
همون آزادی که تو روزی به او دادی
و او را از بند محبت نجات دادی
غرور...غرور...غرور...غرور
بس کن دیگه مگر تو برای غروت راهی گذاشته ای
دلی که اسیر هوس شد دیگر غرور نمی شناسد
با تولد هوس غرور می میرد می میرد
تو دیگر هیچ گاه مال من نخواهی شد
این را دلم قبل از مرگش در گوشم داد کشید
ولی من هنوز زیر دین عشق مانده ام
وچه تلخ واژه ایست آزادی بدون عشق
پرنده ای که اسیر نبوده قدر آزادی را نمی داند
این را خوب میدانم
ولی قو که اسیر قفس نیست پس چرا از اسارت
می خواند و در آزادی می میرد
آری گناه او نیز عشق است
چیزی که خدا معنی آن را نمی فهمد
چون کسی را ندارد که عاشقش شود
او تنهای تنهاست وحسادت می کند
به موجودی که می تواند عاشق با شد و دوست بدارد
وبه همین دلیل بی دلیل
عاشقان را محکوم به تنهایی میکند
وآه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
Tuesday, January 10, 2006
ازين عشق حذر كن !
لحظه اي چند بر اين آب نظر كن
آب ، آئينة عشق گذران است
تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است
باش فردا ، كه دلت با دگران است
تا فراموش كني ، چندي ازين شهر سفر كن !
با تو گفتنم :
حذر از عشق ؟
ندانم
سفر از پيش تو ؟
هرگز نتوانم
روز اول كه دل من به تمناي تو پَر زد
چون كبوتر لب بام تو نشستم
تو بمن سنگ زدي ، من نه رميدم ، نه گسستم
باز گفتم كه : تو صيادي و من آهوي دشتم
تا به دام تو درافتم ، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پيش تو هرگز نتوانم ، نتوانم … !
اشكي از شاخه فرو ريخت
مرغ شب نالة تلخي زد و بگريخت !
اشك در چشم تو لرزيد
ماه بر عشق تو خنديد
يادم آيد كه دگر از تو جوابي نشنيدم
پاي در دامن اندوه كشيدم
نگسستم ، نرميدم
رفت در ظلمت غم ، آن شب و شبهاي دگر هم
نه گرفتي دگر از عاشق آزده خبر هم
نه كني ديگر از آن كوچه گذر هم !
بي تو ، اما به چه حالي من از آن كوچه گذشتم