Wednesday, March 30, 2005

درآخرين لحظات زندگي پدرم ، با گريه وزاري سر به بالينش گذاشتم ....ه
گفتم پدر من كه در هنگام زندگي تو ، خدمتي برايت انچام ندادم
ولي ... باور كن پدر ... پس از مرگ تو هر روز گلهاي اطراف گور تو را
با آب ديده ، آبياري خواهم كرد!.....ه
پدرم خنديد
خنده اي سرا پا درد خنده اي ناتمام وسرد
كه ناتمامي يك ناله ي آهسته تمامش كرد ...ه
آنوقت گفت: پسر خوب ، من با آمدن تو بر سر گورم ، كاري ندارم
ولي هيچ وقت انتظار ديدن گل را در اطراف گور من نداشته باش ....!ه
چون : زمين براي روياندن گلها قوت لازم دارد
ومن در سر تا سر زندگي ....ه
چه چيز با قوتي خوردم ، كه تحويل زمين بدهم ؟....ه

0 Comments:

Post a Comment

<< Home